آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

مامانی و پسرش

شیراز

بعد از یک هفته مسافرت امروز خونه ایم سفر خیلی خوبی بود و به هر سه تا مون خیلی خوش گذشت... جمعه صبح حرکت کردیم به سمت شیراز بین راه یکی دو جا توقف داشتیم برای صبحانه و نهار شما هم خوشحال میگفتی اومدیم سیزده بدر..!!!! عصر هم رسیدیم شیراز خونه گرفتیم و شب استراحت کردیم و فردا صبح از خونه زدیم بیرون برای گشت و گذار برنامه مون هم به این صورت بود که حافظ...پارک...سعدی ...پارک....دروازه قران ...پارک...پارک....پارک... تمام پارکهای شیراز رو گشتیم وقتی ازت سوال میکردیم که آریا کجا بریم میگفتی...پارک....سرسره  رفتیم حافظ اصلا همکاری نمیکردی نمیذاشتی که ازت عکس بگیرم یا فرار میکردی یا به دوربین نگاه نمیکردی این عکسه...
21 ارديبهشت 1392

مادر....

امروز روزِ توست، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید دارد. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم. یادم نمی‌رود چه شب ها که تا صبح بر بالینِ من، بوسه بر پیشانیِ تب دارم...
11 ارديبهشت 1392

بابا اتاق نداره!!!!!!!!!!!!!

یه روز عصر مامان و آریا منتظر که بابایی از سرکار برگرده خونه مامان:آریا بابا نیومد دیر کرده آریا: بابا رفته خونشون مامان:خونه بابایی اینجاست آریا:( با لحن گرفته) بابا که اتاق نداره توضیح بیشتر: خونمون دو تا اتاق داره که یکی اتاق شماست و یکی هم اتاق مامانی و بابایی که  شما میگی اتاق مامان) مامان: حالا چیکار کنیم بابایی اتاق نداره؟؟؟ آریا: ...................در حال فکر کردنه مامان: اتاق آریا رو بدیم به بابایی... آریا: نه............اتاق آریا ندیم بابایی مامان: پس چیکار کنیم؟؟بابا اتاق نداره... آریا: بریم مغازه برای بابا اتاق بخریم................. یه عالمه بوس واسه پسرم که اینقدر...
7 ارديبهشت 1392

من کتاب دوست دارم

چون خیلی کتاب دوست داری و تا حالا هم واست یه عالمه کتاب خریدیم و همچنان خریدن کتاب برای شما ادامه داره دیدم بهتره که اسم کتابهاتو واست بزارم توی وبت که برای همیشه بمونه اینم بگم که خیلی خیلی خیلی پسر خوبی هستی و اصلا کتابها  رو پاره نمیکنی..آفرین البته به جز یه مورد...!!!! اولین کتابی بود  که برات خوندم کتاب " نی نی لالا" وقتی هشت ماهه بودی یه روز که کتاب دم دستت بود و مامانی هم بی خبر از همه جا مشغول کارهای خودش بوده حسابی از خجالت کتابه در اومدی وقتی هم که رسیدم دیگه خیلی دیر شده بود تو هم  خوشحال از اینکه بلاخره به هدفت رسیده بودی (هر وقت این کتاب رو واست میخوندم هی چنگ میزدی که بگیریش و من نمیذاشتم) ...
4 ارديبهشت 1392

تلبلد مامانی...

دیروز تولدم بود شب هم مهمون داشتیم(عمو محمدرضا و عمو حسین) بابایی هم زحمت کشیدن و کیک و گل و کادو خلاصه بازم شرمندگی مرسی بابایی بعد از شام وقتی بهت گفتم آریا میخوام کیک بیارم خوشحال دست میزدی و میگفتی تلبلده مووبارک بعد هم با حامد اومدین سراغ کیک و آماده فوت کردن شمعها شدین تا بابایی یکی از شمعها رو روشن میکرد و میرفت سراغ بعدی شما دو تا شیطون خاموشش میکردین اخرشم نذاشتین که همه شمعها رو روشن کنیم هی بابا روشن کرد  شماها فوت کردین بعد هم رفتین سراغ تزیینات روی کیک و ناخنک زدن دیرتون میشد که کیک بخورین با هزار زحمت تونستم چندتا عکس ازت بگیرم مهلت نمیدادی همش حمله میکردی سمت کیک قربونت برم............
3 ارديبهشت 1392

22 ماهگیت مبارک

روز به روز بزرگترمیشی و من و بابایی خوشحال از داشتنت هر روز یه کار جدید یاد میگیری اونقدر توانایی ومهارت پیدا کردی که نمیدونم کدومشون رو بنویسم حرف زدنت که محشره هر روز کلمات جدید یاد میگیری جمله میسازی توپ پ پ پ پ............... آخ که چقدر شیرین حرف میزنی اینجوری: مامان اموز اتاب نخوندیم (امروز کتاب نخوندیم) مامان صوبانه(صبحانه) میخوام بابا شبت (شربت) میخوری؟؟؟ مامان اموز کیک نپزیدی... (امروز کیک نپختی) مامان بیا کمک کن (وقتی نمیتونی کاری رو به تنهایی انجام بدی) وقتی هم مامان داره کارهای خونه رو انجام میده میای و میگی: " کمک مامان کنم " وقتی هم که مشغول بازی هستی و میخوری زمین بهت میگم...
28 فروردين 1392
1